آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آنیتا..کوچولوی دوست داشتنی

اولین سفر آنیتا جون به رامسر و نمک آبرود

  سلام آنیتای خوشگلم،چند وقتی بود که با پسرخاله بابا اینها هماهنگ کرده بودیم تعطیلات خرداد را بریم شمال. روز سه شنبه 13خردادراه افتادیم و چند روز گشت و گذارو جمعه دوباره برگشتیم. دختر باشعورم توی سفر خیلی خانم خوبی بودی .سوای شیطنت هات که برای بچه همسن شما کاملا طبیعیه.تنها اذیت که تو سفر کردی این بود که ترجیح می دادی من و فقط مامان سحر بغلت کنه.اینم یه افتخاره که نصیب هرکس نمی شه.. برخلاف انتظارمون هوا زیاد گرم نبود فقط روز آخر گرم شد.توی سفر مسافرهای دیگه خیلی بهت اظهارلطف می کردن و قربون صدقت می رفتن. آنیتای قشنگم انقدر فهمیده و با شعور هستی که حدنداره هرعروسکی که می دیدی به جای اینکه بگی برام بخر می...
22 خرداد 1393

آنیتا...

سلام انیتا جونم، عشق من،دختر دوست داشتنی من،و به قول خودت نفس مننننننننننن،چه خوبه که تو هستی و یک دلخوشی دارم که هیچ وقت ازش سیر نمی شم تو پایان همه خواسته هامی همیشه ارزو داشتم یک دختر داشته باشم والان به خاطر داشتنت روزی هزاربار خدارو شکر می کنم. نمی دونم کی این مطلب را می خوانی ولی امیددارم هروقت خوندیش بدونی من چقدر دوستت دارم و حاضرم هرکاری به خاطر تو بکنم و هرسختی رو تحمل کنم و می دونم حس مادرانه یعنی همین،یعنی اینکه یکی باشه که از جونت بیشتر دوستش داشته باشی و همه فکر و ذهنت باشه اون یک نفر. آنیتا جونم من عاشق کارهاتم،عاشق حرفهات،اداهات ،عاشق مهر بونیتم،عاشق معصومیتت،عاشق بستنی خواستنهات و.........
12 خرداد 1393

آنیتا...

سلام عشق خوبم آنیتا جوونم الان که دارم این مطلب را برات می نویسم قیافه توخوابت جلو چشما مه معصوم و زیبا. وقتی می خوابی انگار دنیاخوابیده همه جا ساکت و اروم می شه و من نمی د ونم چرادلم می گیره.به خودم می گم کاش بیشتر باهات بازی کرده بودم،دلم برای خنده هات تنگ می شه برای صدای نازت ولی بعدش انقدر احساس خستگی می کنم که منم خوابم می گیره. این روزها وقتی از اداره می یام دنبالت بعد از ظهر می خوابیم و بعدش هم می ریم گردش .کمتر روزی هست که تو خونه باشیم .آدم حیفش میاد تو هوای به این خوبی خونه بمونه، روز 5اردیبهشت عروسی دختر دایی ام بود دوشب قبلش حنابندون بود به هردومون خیلی خوش گذشت تو رقصیدین خیلی پیشرفت کردی و هرجا ی...
31 ارديبهشت 1393

این روزها

این روزها: این روزها کارم شده تمیزکردن خونه ودرعرض یکساعت دوباره کثیف شدن خونه این روزهاهرروزیک صحبت تازه ازحرفهای شیرنت ومتعجب شدن ازاین حرفها مثل: خوشم نیومد(سومدیم)تورو می خوام(سنی ایسترم)با هم شكلات ماشاالله،قشنگه این روزهادر حسرت اینم که یک صفحه مجله یاکتاب را تا آخر بخونم آخه مگه شما اجازه میدی هر چیزی که دستم میگیرم می گی قیزم قیزم باخسین(دخترم نگاه کنه)،برای همینه که این روزها یک عکس درست و حسابی ازت نداریم آخه تا دوربین را می بینی می گی:دخترم ببینه(البته به ترکی)    این روزها بعضی کلمه ها منو یاد تو می اندازه و زیر لب می خندم مثل : آبگوشت،الو سلام،اون یکی و.. این روزها سیرنمی شم از بوییدن و بوسیدنت ...
30 ارديبهشت 1393

اومدم از شیرین کاریتهات بگم

سلام دخترم عزیزم امروز اومدم از شیرین کاریهات و شیرین زبونیات بگم.آنیتا جونم انقدر شیرین زبون شدی که با نوشتن و گفتن تموم نمیشه:اون روز از خونه مامان جون اینها می اومدیم نگاه کردی به آسمان و گفتی : مامان اون چیه اون بالا ؟ گفتم ماهه قشنگم .این روزها همش در حال پرسیدنی اون چیه؟ داری چی کار میکنی؟ دنبال چی میگردی؟اون اقا کجا میره؟ وقتی میگی بابا جواد کو؟ میگم بیرونه میاد میگی برا من چی میخره؟ دختر باهوشم تو صحبت کردن خیلی پیشرفت کردی و تقریبا همه چی میگی.با باباجون که صحبت میکنی میگی بابا جی چطوری؟خوبی؟وقتی برای عید دیدنی رفته بودیم یه نفر ازت پرسید خانم کوچولو خوبی؟شما هم گفتی خوبم خانمه خیلی تعجب کرد.. چند روز پیش داشتیم ا...
31 فروردين 1393

سال نو شما مبارک

سلام دختر گلم؛سال نو مبارک فرارسیدن سال جدید را به شما و همه دوستان و بابا و ماماناشون تبریک می گم و ارزو می کنم سال جدید سالی توام با شادی و سلامتی برای همه باشد آنیتای عزیز و قشنگم خدا را شکر می کنم که با وجود تو نازنین بهار امسال رنگ و بوی تازه ای گرفته هیچ وقت دوست نداشتم ماهی عید بگیرم چون فکر میکردم اذیت می شه ولی امسال برای خوشحالی شما ماهی عید گرفتیم و خیلی دوست داشتی این دومین سال بود که باهم عید دیدنی می رفتیم ولی امسال نسبت به پارسال آگاه تر بودی ولی نمی دونم چرا هرجا می رفتی از بغل من تکون نمی خوردی ولی وقتی عيديت را می دادند دودستی می گرفتی اینم عکس های عید شما: آنیتا خونه مامان جون مدل جدید خواب آنیتا در...
17 فروردين 1393

ستاره من....

  سلام ستاره       یه همچین دختری کی داره؟ عروسکم قاعدتا باید از دومین یلدایت بنویسم و عکسهایت را بگذارم ولی نمی دونم چرا یه چند وقته برای هر چی برنامه ریزی می کنیم با مشکل مواجه می شویم.مثلا من و بابایی تصمیم گرفتیم که 2 آبان هر سال برای خودمون جشن بگیریم چون این روز برامون خیلی عزیزه روزی که خبردارشدیم قراره یه نفر دیگه هم به جمع ما اضافه بشه نمی دونی چقدر خوشحال بودیم؛بگذریم آن روز هم به دلیل مریض شدنت کنسل شد؛امسال شب یلدا را هم جشن نگرفتیم چون بابا جون مریض بود و تو بیمارستان بستری بود؛ماهم حوصله نداشتیم بابا هندوانه و باقلا خریده بود ولی حوصله نداشتیم ؛هندوانه را نگه داشتیم تا بابا...
30 بهمن 1392

آنیتا و اولین بیماری جدی اش

عزیزم بازم شرمندتم که نتونستم به وبت بیام و از روزهای خوب با تو بودن بگم ولی تصمیم گرفتم که اگه خدابخواد حداقل هرماه یکبار وبت را به روز کنم. چی بگم از این روزها ؟اولین مریض شدن جدی را روز   2آبان   تجربه کردی،تو این مدت مامان جون و البته منم خیلی مواظبت بودیم تا خدای نکرده مریض نشی ولی خوب چی می شه کرد؟ تازه داشتی خوب می شدی که دوباره پنج شنبه هفته بعد شم دوباره مریض شدی بدتر از دفعه قبل سرماخوردگی بعدشم به من سرایت کرد و از منم به بابا جواد .دوباره داشتی خوب می شدی که جمعه شب بدجوری گریه میکردی خیلی نگرانت شدیم تب نداشتی ولی بی حال بودی بعدش متوجه شدیم که دست راستت مشکل پیداکرده به دکتر بردیمت گفت از آرنج دستت صدمه دیده...
29 آبان 1392