آنیتا...
سلام عشق خوبم آنیتا جوونم
الان که دارم این مطلب را برات می نویسم قیافه توخوابت جلو چشما مه معصوم و زیبا.
وقتی می خوابی انگار دنیاخوابیده همه جا ساکت و اروم می شه و من نمی د ونم چرادلم می گیره.به خودم می گم کاش بیشتر باهات بازی کرده بودم،دلم برای خنده هات تنگ می شه برای صدای نازت ولی بعدش انقدر احساس خستگی می کنم که منم خوابم می گیره.
این روزها وقتی از اداره می یام دنبالت بعد از ظهر می خوابیم و بعدش هم می ریم گردش .کمتر روزی هست که تو خونه باشیم .آدم حیفش میاد تو هوای به این خوبی خونه بمونه،
روز 5اردیبهشت عروسی دختر دایی ام بود دوشب قبلش حنابندون بود به هردومون خیلی خوش گذشت تو رقصیدین خیلی پیشرفت کردی و هرجا یه آهنگ شاد می شنوی دل همه را می بری.
این روزها چند جا مهمون رفتیمو برامون مهمون امده یه بعد از ظهر خوب با دوستهامون،البته فقط ارغوان جون همسن شما بود و بقیه ازت بزرگتر بودن وقتی اونها با اسباب بازی هات بازی می کردند اصلا کاری به کاروشون نداشتی شیطون بلا انقدر بلبل زبون شدی که می خوام بخورمت.اون روز از خواب پاشدی و می گی حوصله ندارم غذا بخورم یا می گی :یادم رفته بود برام پفیلا بیارید،این ماله منه به هیچ کس نمی دمش
این هم عروسک جدید شما که سوغاتی عمه جونه
و این هم عکس باقی مانده از فروردین: انیتا با قطار بچگیهای دایی امین