درد دل مامانی....
آنی جون دختر همسایه مون ،دختر خاله نسیم دینا کوچولو به دنیا اومده.اون روز رفته بودم پیشش. خیلی دلم برای اون روزهای خودمون تنگ شده.یاد اولین دیدارم با تو میافتم تو اتاق عمل که تو رو گذاشتن رو تخت روبروم و من به زورمیخواستم جلوی اشکامو بگیرم الانم که دارم این مطلب را برات مینویسم بازم گریه میکنم.مهمترین و شیرین ترین لحظه زندگیم بود.به خودم می گفتم این دختر کوچولوی منه همون که ٩ماه با من بوده.همون که برای دیدنش پرپر می زدم.انقدر زیبا و معصوم بودی که قادر به توصیفش نیستم.از همون اول که اوردنت پیش من دهنت را تند تند باز و بسته می کردی تا شیر بخوری اصلا مثل بچه های دیگه نبودی که روزهای اول نمی تونند راحت شیر بخورند.هر مهمونی که می اومد خونمون می گفت بچه تازه به دنیا اومده ااینقدر راحت شیر نمی خوره.نمی دونم چی شد چطور شد که تو ماه سوم دیگه رغبتی به شیر خوردن نشان ندادی و الان هم تو خواب شیر می خوری با اینکه چند ماه می گذره بازم نتونستم با قضیه کنار بیام و امیدوارم یک روزی درست بشه و هردو مون مثل روزهای اول از شیر خوردن تو لذت ببریم.
اینهم چند عکس از آن روزها